FRIDA KAHLO

دیه‌گو :
حقیقت آن قــدر عظیــم اســت که دوســت ندارم حـــرف بزنم، بخوابــم، گـــوش دهم، یا عشــق بورزم. دوســت دارم خــودم را گــرفتــار حــس کنـــم، بــدون تــرس از خــون، خارج از زمـــان و جادو، درون تــــرس تو، در شکـــوه بزرگـــت، و درون تپش قلب تو. با تمام این دیوانــگی ها،مــی دانـــم که اگر از تـــو درخـواســـتی کنــم، در سـکوتــت، تنها سردرگمــی وجود دارد. من در بی معنایی، از تو خشم را درخواست می کنم، و تو، به من لــطف، نور و گرمایت را می بخشی. دوســـت دارم نقـــاشـــی ات کـنـــم، اما رنــگـی وجـــــــود نــدارد، چـــــون در من، ســـردرگــمـــی بـسـیار است.
برای تو، شکل لمس پـذیر عــشق بـزرگ مـــن.

بوسه‌هـــایی از فریـــدا به دیه گو و خانـواده